خوشست درد که باشد اميد درمانش

شاعر : سعدي

دراز نيست بيابان که هست پايانشخوشست درد که باشد اميد درمانش
که جان سپر نکني پيش تيربارانشنه شرط عشق بود با کمان ابروي دوست
ضرورتست تحمل ز بوستانبانشعديم را که تمناي بوستان باشد
که التفات بود بر جهان و بر جانشوصال جان جهان يافتن حرامش باد
کمينه آن که بميريم در بيابانشز کعبه روي نشايد به نااميدي تافت
که آبگينه من نيست مرد سندانشاگر چه ناقص و نادانم اين قدر دانم
کنند چون نکنند احتمال هجرانشوليک با همه عيب احتمال يار عزيز
جفاست گر مژه بر هم زنم ز پيکانشگر آيد از تو به رويم هزار تير جفا
هنوز لاف دروغست عشق جانانشحريف را که غم جان خويشتن باشد
سر صلاح توقع مدار و سامانشحکيم را که دل از دست رفت و پاي از جاي
نه ممکنست چو سعدي هزاردستانشگلي چو روي تو گر ممکنست در آفاق